آغاز استرس پایان ایمان است ومن با خبر بیماری استرس و وحشت دهانم را خشک و بدنم را داغ کرده بود .ذهنم به طرف تاریکی میرفت که هیچ روشنایی به قلب تاریکم نمیتابید ترس تمام وجودم را گرفته بود .
در هیاهوی ذهنم میگفتم خدا هست توکل به خدا هر کاری بقیه کردند تو هم میکنی ولی معنی توکل را نمیفهمیدم .بیشتر نگرانی من خانواده ام مسافرم ، بچهها و پدر و مادرم بود .این افکار مرا دچار وسواس بیمار گونهای کرد که همه جا و همه چیز را ضد عفونی کنم . خریدها را که از دست مسافرم میگرفتم همه را میشستم باورتان نمیشود حتی بسته قرص یا کاور پولکی .مسافرم را هر شب به حمام میفرستادم و لباسها را میشستم و از او فاصله میگرفتم که مبادا داخل بدنت باشد من هم بگیرم حداقل یکی از ما باشد تا مواظب بچهها باشد .
شبها با کابوس صبح میشد و روزها با بی حوصلگی .
تا با دیدن گروه همسفران عشق و جلسه دیروز لژیون مجازی ذهن آلوده ام بیدار شد و مرا از تاریکی به طرف نور برد.
صحبتهای دلنشین خانم الهه مهربونم با گفتن داستان حضرت یوسف دلگرم شدم ، بار اول که برادران یوسف برای بردن یوسف پیش یعقوب امدن یعقوب ترسید ولی دفعه دوم که برای بردن بنیامین آمدند یعقوب به خدا توکل کرد ✅ گفت: فالله خیر حافظا و هو الرحم راحمین✅ یعنی خداوند بهترین نگهبان است و او بهترین رحمت را برای ما دارد و بیشتر از تو مادر از فرزندانت مراقبت میکند و نو اینها را نیافریدی فقط به دنیا آوردی و تو خلق نکردی .
راهنمای بزرگوارم به من یاد آور شدند که در شرایط سخت باید نشون بدی که رشد کردی و آموزش گرفتی و نباید تحت کنترل نیروهای بازدارنده باشی .
امروزم با دیروز خیلی فرق کرده
نوع مطلب :
برچسبها :
لینکهای مرتبط :