به نام قدرت مطلق الله
یادم میآید روزهای اول که به کنگره آمده بودم شما نزدیک به دو ماه تلاش کردید و اذیت شدید تا لبخند به روی لبهای من بیاید....
سلام دوستان فاطمه هستم همسفر...میخواهم کمیدر مورد روزهای قبل از کنگره آمدنم بگویم. چه روزهایی را که با احساس ناامیدی و احساس پوچی گذراندم، چه شبهایی را که تا صبح گریه کردم، به فکر مرگ ناگهانیِ خودم بودم که از این دردسر بزرگِ زندگی ام نجات پیدا کنم ولی باز هم میترسیدم یعنی زندگی را دوست داشتم. به خدا میگفتم چرا من را در این زندگی قرار داد این همه فرصتِ دیگر داشتم چرا من؟؟؟؟ مگر من چه کرده بودم! و هزاران چرای دیگر که هیچ جوابی برای آنها نداشتم همیشه خودم را شاد نشان میدادم و از زندگی خودم تعریف میکردم که دیگران حسرت من را بخورند و کسی متوجه مشکلات من نشود میگفتم اگر پدر و مادر من این موضوع یعنی مصرف کننده بودنِ همسر من را متوجه بشوند من دیگر نمیتوانم به این زندگی ادامه بدهم از یک طرفِ دیگر همسرم را دوست داشتم. همیشه از خدا خواستار یک راه بودم از خدا یک منجی میخواستم که ما را از این گرفتاری نجات دهد. در دلِ شب به خدا التماس میکردم و میگفتم خدایا فقط یک راه به ما نشان بده تا این که یک روز این خواسته من به فرمان خداوند اجرا شد و مسافرم به کنگره آمدند ( امروز دقیقا یک سال است که ما به کنگره میآئیم ). ایشان از من خواستند که همسفر ایشان و بالِ پرواز ایشان باشم با کمال میل قبول کردم زیرا مطمئن بودم که این همان مسیر است. به کنگره آمدم و باید کمک راهنما بنا بر حسم انتخاب میکردم، با یکی از خانمها با هم به لژیون خانم الهه آمدیم از ایشان اجازه گرفتیم و ایشان با بغل کردنِ من خوش آمد گفتند و به من اجازه دادند که رهجوی ایشان باشم. باورتان میشود حالا که میخواهم از آمدنِ به کنگره واز خانم الهه عزیزتر از جانم صحبت کنم بغض گلوی من را گرفته و اشک در چشمانم حلقه زده است. من هر چه در زندگی دارم را مدیون ایشان هستم اگر بخواهم که از داشتههای حالا بگویم در این جا نمیگنجد باید یک کتاب بنویسم، آرامشِ ذهن، آرامشِ زندگی، فکر کردن قبل از انجامِ هر کاری، محبت کردن، عشق ورزیدن، در حال زندگی کردن، دلنوشته نوشتن یعنی انگیزه برای دلنوشته نوشتن، وبلاگ نوشتن، تنیس بازی کردن، انگیزه برای این که بتوانم در سایت انگلیسی خدمت کنم، احساسات یخ زده من شروع به آب شدن، برای خودم زندگی کردن را و ... گفتم اگر بخواهم بنویسم باید یک کتاب بنویسم. یادم میآید که روزهای اول که به کنگره آمده بودم شما نزدیک به دو ماه تلاش کردید و اذیت شدید تا لبخند به روی لبهای من بیاید، من اینها را هرگز فراموش نخواهم کرد. خانم الهه عزیزم شما با اخم کردن تان، با لبخندتان، با راه رفتن تان، با برخورد کردن تان با دیگران، با رفتارتان به منِ فاطمه آموزش میدهید شما با تمام وجودتان به من عشق میورزید شما من را از یک ابر سیاه بدون بار به یک ابر سفید بارور تبدیل کردید، من در بیابان بی آب و علفی بودم که راه را گم کرده بودم، من در افکار منفی و زشت خودم ، در ضد ارزشها غوطه ور بودم اما خدا شما را در مسیرِ من قرار داد تا چراغِ زندگیِ من بشوید. نمیدانم کجا چه کارِ خیری انجام داده بودم که مسیرِ کنگره را برای من باز کرد حالا دیگر مهم نیست فقط این مهم است که در این مسیر بمانم. خانم الهه عزیزتر از جانم روزی هزار بار خدا را شکر میکنم برای وجودِ شما در زندگی ام. هر جا با یک مشکلی مواجه میشوم میگردم در صحبتهای شما و راهکار آن را پیدا میکنم بعضی مواقع فقط دلم میخواهد باشما صحبت کنم ولی همین که که میدانم شما هستید برای من کافی است و در قلبم با شما صحبت میکنم و مطمئن هستم که شما هم در آن لحظه به یاد من هستید زیرا پیوند محبت بین اعضای کنگره برقرار است حالا در هر جا که باشند. خانم الهه جان شما دریای بیکرانی هستید که سر به اقیانوس دارد و من را از این اقیانوس با آموزشهای ناب سیراب میکنید و من میخواهم با خدمت کردن و کمک راهنما شدن ذره ایی از محبتهای شما را جبران کنم. من حالِ خوشِ این لحظه را از آقای مهندس حسین دژاکام معلمِ بزرگ و آقای امین استاد جهان بینی و شما مربی و ربِ خودم دارم. این روز را به شما معلم مان بزرگوار تبریک میگویم و از خدا خواستار طول عمر برای شما هستم و امیدوارم که به تک تک خواستهها و اهداف تان برسید. خانم الهه با تک تک سلولهای بدنم شما را دوست دارم .
نوع مطلب :
برچسبها :
لینکهای مرتبط :